شیخ بی چراغ

این شیخ چراغ خویش را گم کرده است!

بر مجازی که مجازی نیست!

عکس های پروفابل تلگرام هم عالمی دارند برای خودشان. به عکس های دوستان قدیمیم که نگاه می کنم، تفاوتشان با آنچه من از آن ها می شناختم بعضا خیلی خیلی زیاد است! البته می دانم که در مورد خود من هم همین گونه است. نگاه به این عکس ها هم حکما مثل بقیه انواع خاطره بازی، هم لبخند دارد و هم بغض. فقط فرقش این است که این ها خاطره هایی هستند که شاید چند روز دیگر به کلی پاک شوند؛ خدا را چه دیدی، حتی شاید چند ساعت دیگر. و آن وقت دوستت را طور دیگری می بینی!

۰ نظر

فردوسی جان تو بگو

می خواستم درباره رضایت درونی و فلسفه زندگی و این چیزها بنویسم، ولی زیانم بدجوری الکن است. به همین بیت های حکیممان(علیه الرحمه) کفایت می کنم:

چنین است کردار این گنده پیر                  ستاند ز فرزند پستان شیر

چو پیوسته شد مهر دل بر جهان               به خاک اندر آرد همی ناگهان

ازو تو جز از شادمانی مجوی                    به باغ جهان برگ انده مپوی

اگر تاج داری وگر کفّ تنگ                        نبینم همی روزگار درنگ

مرنجان روان کین سرای تو نیست             جز از تنگ تابوت جای تو نیست

یکی را سرش برکشد تا به ماه                 فراز آورد زان سپس زیر چاه

نهادن نباید به خوردن نشین                     به اومیدگنج جهان آفرین



پ.ن : راستی تولد کیهان کلهر جان است. این آهنگ را که دیازپام عزیز گذاشته بشنوید که کردی بودن و عکس آلبومش هم انگار با این روزها پیوند دارد.

۰ نظر

می فرماید که:

چون من همه معشوق شدم عاشق کیست؟


ابوسعید ابوالخیر

۰ نظر

دالان

دنیایی از دغدغه ها، نگرانی ها و احساس شکست ها آوار است روی سرم. هر خبری با خود داستان جدیدی را پدید میآورد. هر آدم موفقی ته دلم را می لرزاند و هر مسیر جدیدی تردیدهایم را بیشتر می کند. و من مانده ام که با این حجم مشغولیت ها چگونه کنار بیایم. اکثر وقت ها پاورچین پاورچین از کنارشان رد می شوم تا متوجه حضورم نشوند و گیر ندهند. گاهی هم خیلی آرام  طوری که بقیه بیدار نشوند، از بینشان جرکت می کنم و سراغ یکیشان می روم، بیدارش می کنم تا با هم فرار کنیم. اما وقتی همه بیدارند و می افتم توی دالانی که خودشان با دست هایشان ساخته اند، ضربات پیاپی آن ها است که بر سرم فرود می آید و من فقط باید از این دالان بگذرم، بی هیچ سخنی، هیچ گلایه ای، هیچ.

۰ نظر

دردهای من...

دردهای من جامه نیستند

تا ز تن درآورم

نعره نیستند

تا ز نای جان برآورم...


پست هایم خیلی رنگ و بوی مرگ گرفته اند! ولی مرگ است و توجهی که به سمت خودش جلب می کند دیگر.

زن از ویرانه های سقف فروریخته اش چوب جمع میکند تا شب بتوانند آتش روشن کنند و بچه ها را گرم نگه دارند.

او هنوز مقید بود که از درِ خانه رفت و آمد کند، گویی هنوز خانه پابرجا بود.

عکاس: مریم صفرزاده

(برای دیدن بزرگتر عکس کلیک کنید)


شعر از قیصر

۰ نظر

مرگ

چیزی یارای مقابله با ابهت مرگ را ندارد. و این میان، سیلی از غم و تلخ کامی و بهت است که می ماند.

۰ نظر

وفتی خودت را (مجبوری) در آینه ببینی!

وقتی چیزی می خوانم که عمیق ترین درونیات مرا بیرون می کشند و تف می کنند توی صورتم (همین قدر زشت و وحشتناک)، مثل این می ماند که خواب باشی (و در مراحل عمیق خواب هم باشی)، و خواب ببینی یک نفر یک سطل پر را از ارتفاع نه چندان کم روی صورتت خالی کند و همزمان دیگری سیلی محکمی را به گوشت بنوازد و هردوی این ها را با تمام وجود حس کنی، انگار که واقعا چنین کاری با تو کرده اند و به طرز دردناکی از خواب بیدار شوی. می مانی چه باید بکنی. با اینکه چند ساعت بعد شاید جز خاطره مبهم و کمی ترسناک از آن خواب چیز دیگری در ذهنت نباشد، اما در همان دقایق اول، حس میکنی خالی شده ای. انگار چشم باز کردی و وسط یک کویری که هیچ طرفش اثری از هیچ حنبنده ای نیست. نه دستاویزی داری، نه می توانی کسی را سرزنش کنی و نه هیچ چیز دیگر. خالی شده ای.
روبرو شدن با واقعیت ها همین قدر ترسناک است برای من. وقتی به آن ها فکر می کنم (در واقع چیزی می خوانم که مرا مجبور می کند به آن ها فکر کنم)، تردید همیشگی تمام وجودم را می گیرد و همان ناامیدی و پوچی آشنا به سراغم می آید.

نمی خواهم زندگی احمقانه ای داشته باشم، ولی وقتی با واقعیت های خودم روبرو می شوم، چیزی بیشتر از یک شکلک مضحک نمی بینم!
۰ نظر

مرگ بازی

خیلی ها مرگ را به بازی گرفته اند، اما هرکس به شیوه خودش!


#خودکشی_دختران_نوجوان_اصفهانی

۰ نظر

ای دریغ و حسرت همیشگی

خدا بیامرزدت قیصر.

می تونم بگم روز درگذشت قیصر امین پور، نقطه عطف زندگی من بود. کم و کیفش بماند.

8 آبان 86


حرف‌های ما هنوز ناتمام ....

تا نگاه می‌کنی :

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آن‌که با خبر شوی

لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود

آی .....

ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان

         چقدر زود 

                     دیر می‌شود!


۰ نظر

یقین و باور

بعد از دیدن نمایش 1978، یاد نوشته یکی از دوستان افتادم که قبلا توی وبلاگش خونده بودم. بخونیدش.

لینک

۰ نظر
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان