فلسفه زندگی ما دارد می شود این:
جام می و خون دل هریک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
حافظ
جنگ، درد، سیاه
دیدار، عشق، رنگ
دروغ، رنج، سیاه
تحمل، لبخند، رنگ
ترس، عذاب، سیاه
موسیقی، بخشش، رنگ
بزرگی، رنگ، رنگ، رنگ
دوست ندارم قصه ها تمام شوند.
به قول نمی دانم چه کسی "قصه ها که تمام می شوند، آدم ها به کجا می روند؟"
زندگی بعضی وقت ها چیزهای عجیبی در آستین دارد. دوستی به تازگی عضو تلگرام می شود و تو شروع می کنی با او صحبت کردن بعد از پنج شش سال. او هم می گوید که خیلی دنبال شماره ات گشته و پیدا نمی کرده. خلاصه نصف شبی کلی پیام رد و بدل میشود و خنده ای که مستمرا روی دهان است و خوشحالی دوطرفه ای که مجالی است برای آسودگی خاطر وسط کلی دل مشغولی.
دور گردون گرچه بد دارد، اما خوب هم دارد انصافا.
تا صبح بیدار باشی و جان بکنی تا از چیزی که نمی فهمی، اسلاید درست کنی و بروی سر کلاس. بعد استاد بگوید فلان جا که کلا غلط است و فلان جا هم کلا پاک کنید و ما بمانیم و چشمانی خمار خواب و ریشخندی در دل و آرزوی پاس شدن درس هایی که دیگر هیچ علاقه ای به خواندنشان نداریم!
و البته منتظر روزی که بگویند دیگر نیاز نیست این چیزها را بخوانی و آزادی.