دنیایی از دغدغه ها، نگرانی ها و احساس شکست ها آوار است روی سرم. هر خبری با خود داستان جدیدی را پدید میآورد. هر آدم موفقی ته دلم را می لرزاند و هر مسیر جدیدی تردیدهایم را بیشتر می کند. و من مانده ام که با این حجم مشغولیت ها چگونه کنار بیایم. اکثر وقت ها پاورچین پاورچین از کنارشان رد می شوم تا متوجه حضورم نشوند و گیر ندهند. گاهی هم خیلی آرام طوری که بقیه بیدار نشوند، از بینشان جرکت می کنم و سراغ یکیشان می روم، بیدارش می کنم تا با هم فرار کنیم. اما وقتی همه بیدارند و می افتم توی دالانی که خودشان با دست هایشان ساخته اند، ضربات پیاپی آن ها است که بر سرم فرود می آید و من فقط باید از این دالان بگذرم، بی هیچ سخنی، هیچ گلایه ای، هیچ.