شیخ بی چراغ

این شیخ چراغ خویش را گم کرده است!

وفتی خودت را (مجبوری) در آینه ببینی!

وقتی چیزی می خوانم که عمیق ترین درونیات مرا بیرون می کشند و تف می کنند توی صورتم (همین قدر زشت و وحشتناک)، مثل این می ماند که خواب باشی (و در مراحل عمیق خواب هم باشی)، و خواب ببینی یک نفر یک سطل پر را از ارتفاع نه چندان کم روی صورتت خالی کند و همزمان دیگری سیلی محکمی را به گوشت بنوازد و هردوی این ها را با تمام وجود حس کنی، انگار که واقعا چنین کاری با تو کرده اند و به طرز دردناکی از خواب بیدار شوی. می مانی چه باید بکنی. با اینکه چند ساعت بعد شاید جز خاطره مبهم و کمی ترسناک از آن خواب چیز دیگری در ذهنت نباشد، اما در همان دقایق اول، حس میکنی خالی شده ای. انگار چشم باز کردی و وسط یک کویری که هیچ طرفش اثری از هیچ حنبنده ای نیست. نه دستاویزی داری، نه می توانی کسی را سرزنش کنی و نه هیچ چیز دیگر. خالی شده ای.
روبرو شدن با واقعیت ها همین قدر ترسناک است برای من. وقتی به آن ها فکر می کنم (در واقع چیزی می خوانم که مرا مجبور می کند به آن ها فکر کنم)، تردید همیشگی تمام وجودم را می گیرد و همان ناامیدی و پوچی آشنا به سراغم می آید.

نمی خواهم زندگی احمقانه ای داشته باشم، ولی وقتی با واقعیت های خودم روبرو می شوم، چیزی بیشتر از یک شکلک مضحک نمی بینم!
۰ نظر
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان